نقد دایاسورهای معاصر از نظر شعرجنگ/علیرضا سبحانی

ساخت وبلاگ
 

 
تاريخ خبر: دوشنبه 2 شهريور 1395-20 ذي‌القعده 1437ـ 23 آگوست 2016ـ شماره 26519
سبزينه/زير نظر: عبدالجبار كاكايي/نگاهي به کتاب «دايناسورهاي معاصر»،از حميدرضا اقبالدوست
شعري كه به جنگِ جنگ مي‌رود
عليرضا سبحاني
 


مجموعه شعر «دايناسورهاي معاصر» در سال 94 توسط انتشارات فرهنگ ايليا به زيور چاپ آراسته شده است. در اين مجال، نگارنده فقط از نقطه نظر شعر جنگ به شعرهاي کتاب دايناسورهاي معاصر پرداخته است.
شاعر در اين کتاب بارها به موضوع جنگ به گونه هاي متفاوت و گاه خاص و قابل تامل پرداخته است. اولين شعري که به زعم من ماهيت جنگ دارد، شعر نجيب است:
«چند هزار سال است / که آدم ها اسب ها را اهلي کرده اند/غافل آنکه اسب ها/
چه آدم هايي را /که بر پشت شان وحشي نکرده اند».
شعر به اولين وسيله نقليه و استراتژيک جنگ هاي قديم اشاره دارد که تحرک و جابجايي سريع و نوعي برتري در جنگ محسوب مي‌شده است؛ يعني اسب. شاعر با زيرکي قدمت آن را در همان سطر اول بيان کرده (چند هزار سال است)، بعد از تضاد اهلي و وحشي که به خوبي در شعر نشسته است، استفاده کرده و در کنار تضاد، ضربه پاياني را بر دوش تشخيص انداخته و با طنازي خاص غفلت انسان ها در اهلي کردن اسب ها و بي توجهي به خود را سبب وحشي شدن برخي از انسان ها دانسته است. درست صفحه بعد، شعر سفيد هم به همين موضوع اختصاص دارد:
«آخرين خشاب ها/ که خالي شدند/ نشانه هاي صلح پديدار مي شوند/ زير پوش سوراخ سربازها/بر فراز سرنيزه ي سرهنگ ها»
در اين کار با رويکردي امروزي و کلماتي آشنا به جنگِ هاي دوران مدرن مواجه هستيم.کلماتي مثل خشاب، صلح، سرباز، سرنيزه و سرهنگ. اين شعر نگاه خاص ديگري نسبت به جنگ دارد. به اينکه انسان ها تا آخرين لحظه حتي به قيمت از دست دادن خيلي چيزها دست از جنگ بر نمي‌دارند و نشانه هاي صلح تنها با در خطر افتادن سردمداران جنگ و تمام شدن مهمات آشکار مي شوند. شايد بتوان چنين پنداشت كه شاعر جهان عاري از سلاح را جهاني توأم با آرامش مي‌داند، اما نه! شعر هنوز تمام نشده است، شاعر اعتراضي ديگر از آستينش بيرون مي آورد:
«زيرپوش سوراخ سربازها/برفراز سرنيزه سرهنگ ها»
اينجا به سربازان هم مثل مهمات نگاه شده است. سلاحي بي گناه که اختياري از خود ندارد. همين دو سطر حرف هاي بسياري دارد. اين که زيرپوش ها سوراخ اند،
يعني ديگر سربازي نيست و تصوير سربازان کشته شده به ذهن متبادر مي شود.
اين که زيرپوش هايشان بر سرنيزه هاست، انگار قاتل شان نه دشمن بلکه سردمداران خودشان بوده اند و بسياري موارد ديگر. شعر پنج سطر دارد، اما داراي کالبد قوي و عميقي است.
شعر بعدي آتش‌بس:
«کودکان کار / همه جا هستند/ حتي در ميدان مين/ براي بازيافت آهن پاره ها/
فقر نمي گذارد به کودکان بفهمانيم /که جنگ تمام نشده است/بايد به مين ها بگوييم /جنگ تمام شده است».
اين بار جنگ با آوردن کلمه‌ کودکان وسعت مي يابد و همنشيني کلماتِ کودکان، فقر، ميدان مين، جنگ. شعر در ميانه‌ خود با تاکيد بر آن که (فقر نمي گذارد)، دو قسمت شده است؛ قسمتي با تصوير بازيافت آهن پاره ها از ميدان مين توسط کودکان و قسمتي ديگر با تاکيد بر پايان جنگ، و وجود مين هاي آماده انفجار. و باز ضربه پاياني بر دوش تشخيص مي افتد تا به مين ها بفهمانيم کسي براي جنگ روي شما پا نمي گذارد.
يک شعر موفق ديگر از کتاب اول شاعر – اين شعرها از من نيست- در خاطرم مانده است که در آنجا خواسته بود تابلوهاي راهنمايي و رانندگي براي حيوانات نصب شود تا عبور اتومبيل ها را دريابند. چون انسانها تابلوهاي عبور حيوانات را درک و رعايت نمي کنند. اين دو شعر از نظر ساختار بسيار شبيه هستند و قابل‌توجه‌اند، البته با اختلاف در معنا.
«نام کشورهاي زيادي را مي دانيم / ويتنام، بوسني، نيکاراگوا، افغانستان.../ و آدم هاي بسياري/ هوشي مينه، هيتلر، بن لادن، نيکسون.../ استاد بزرگ تاريخ و جغرافياي ما/ جنگ است»
شعر با خطاب به مخاطب شروع مي‌شود؛ يعني ضربه ابتدايي به مخاطب زده مي‌شود (نام کشورهاي زيادي را مي دانيم). بعد فوج نام کشورها، بعد دوباره ضربه (و آدم هاي بسياري) بعد فوج نام ها. اگر با کشورها مخاطب متوجه نشده، با نام آدم ها پي به گره خوردن نام کشورها و آدم ها با جنگ مي برد.
اما اگر باز پي نبرده است، ضربه ي سهمناک پاياني فرود مي آيد (استاد بزرگ تاريخ و جغرافياي ما/جنگ است). اين نگاه زيرکانه و بدون به کاربردن ابزار جنگي و درد و خون، شعري پديد آورده است که مخاطب را به فکر فرو مي برد. جالب اينکه باز تشخيص به عنوان ضربه انتخاب شده است با استاد شدن جنگ در پايان شعر.
«خنجر سنگي / سپر چوبي / از فلاخن / تا تسليحات جديدتر /بويي از تمدن / به مشام نمي رسد/ از ويترين موزه ها»
در اين شعر، مخاطب با تعدادي ابزار جنگي که ترتيب شان از سنتي رو به مدرن است، روبرو مي‌شود. بعد موضوع شعر را تاريخي عنوان مي کند، با به کاربردن تمدن، و وجود اين تسليحات را در ويترين موزه ها آشکارا بي فرهنگي مي داند. چون در پس اين کلمات جنگ و خونريزي و تجاوز نهفته است که شاعر سخت با آن مخالف است.
«براي يکصد ميليون کلاشينکف / که در چهار گوشه ي جهان / نفس کش مي‌‌طلبند / چه فرقي مي کند / ميخائيل کلاشنيکف / نفس بکشد يا نه...»
اين بار اسم سلاح براي همه آشناست و تعداد زيادي با آن کار هم کرده اند و کل شعر را عنصر تشخيص به عهده مي گيرد. شعر با جمله خبري آغاز مي شود و بعد تشخيص شروع به کار مي کند و کلاشينکف هايي را مي بينيد که
«نفس‌کش مي طلبند»؛ در حالي که نفس کشيدن مخترع شان برايشان اهميتي ندارد.شعر نوعي افسار گسيختگي را يادآور مي‌شود و خيلي ظريف هشدار داده که وقتي کسي نسبت به اصل خود بي تفاوت است با ديگران چه خواهد کرد. و اينکه نگاه شعر به جنگ از نگاه يک سلاح است و اينکه شاعر با عدد و رقم، عدم آرامش در چهار گوشه جهان را گوشزد مي کند.
«نه پرنده اي / نه گندم زاري / و نه صفير گلوله‌اي / پس از جنگ / تنها نشانه زندگي اين دشت / مترسکي است / که همچنان / روي يک پايش ايستاده است.»
اين بار هم يکدندگي مي‌بينيم (مثل شعر سفيد). اما اين يکدندگي ايستادگي و مقاومت را يدک مي‌کشد. ايستادگي که شايد کم باشد اما به قول شاعر: «تنها نشانه زندگي...» است. اين بار جنگ چيزي از پرنده و گندم و ... باقي نگذاشته و تنها مترسکي روي يک پايش وسط چنين دشتي ايستاده است.
« با يک درجه ترفيع / سرهنگ بازنشست شده بود / تا به مزرعه پدري باز گردد / و لباس هايش / نصيب مترسکي شود / که يک شبه تيمسار شده بود/ اما بهتر از تمام سربازها / روبرويش خبردار مي ايستاد»
اين بار جنگي در کار نيست. انگار با بازنشسته شدن سرهنگ جنگ تمام شده است. او که ترفيع هم گرفته به مزرعه پدري بازگشته و تمام هيبتش را که لباس اوست به مترسک مي بخشد. مترسکي که يک شبه تيمسار مي‌شود؛ اما باز خبردار ايستاده است.
حميدرضا اقبالدوست با ساده ترين شيوه و با ساده ترين کلمات، با زيرپوش سوراخ سربازها و خنجر سنگي به جنگِ جنگ رفته است. بدون آنکه در هر صفحه مخاطب صداي گلوله و فرياد انسانهاي غرق در خون را بشنود.نگاهي بکر درباره جنگ در تک تک واژهايش ديده مي شود. جنگي که در تمدن پشت ويترين موزه ها ريشه دارد، بر پشت اسب ها تاخته، با اختراع ميخاييل کلاشنيکف نفس کش طلبيده، تاريخ و جغرافياي ما را تدريس کرده، به کودکان کار هم رحم نکرده است و بعد از نابود کردن پرنده ها و شاليزارها، لباسش را با درجه هايي بي شمار بر دوش مترسکي انداخته که تنها نشانه زندگي در تمام روزهاي جنگ و بعد از جنگ بوده است.

این شعرها از من نیست...
ما را در سایت این شعرها از من نیست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : beghbaldoost9 بازدید : 183 تاريخ : شنبه 13 آذر 1395 ساعت: 0:45